دست نوشته های یک نفر

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند ,زیر دریچه های بی گناهی؟!

دست نوشته های یک نفر

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند ,زیر دریچه های بی گناهی؟!

رسالت

 

 

بیاموز.

آموختن را بیاموز.

در نا متناهی ظلمات سوختن ،

افروختن را بیاموز.

چکیدن را،

 و شاید ریختن چون زلال آب

بر لبان خشک تشنه ای.

چکیده شدن از نیاز

وخالی شدن را هر از گاه بیاموز.

 

بیاموز

آموزش را بیاموز.

در نهایت بدی ،

نیک را بیاموز،

و بیاموز به دیگر بدان.

رحم را بیاموز ،

و بیاموزبه ددان .

تیمار باش .

بیمار را تیمار،

و زخم را مرحمی باش ،

که عفونت را حتی،

به جان در بر کشی شاید.

 

 

بودن را بیاموز،

شدن را بیاموز،

بیاموز چگونه بودن را به دیگران،

و چگونگی شدن را به هنگام نبودن.

 

در پایان راه سر آغاز باش ،

یأس را بکش،

امید را بیاموز،

رسالتت ،

           آری شاید ازاین گونه به انجام رسد.

شاید معجزتی ازاین بالا تر اکنون ،

                                     اطعام کودکی است، گرسنه.

و شاید ...

شاید قلب تبنده ات در سینه دیگری ،

پس از مرگ ،

آئینه تمامی ارزشها باشد،

                              شاید.

دین نامه

 

 

 

چالش ایمان و فرسایش دین،

و تمامی مقدسات دست آویز متدینین بحران زده،

کهنگی گناه ماسیده بر پنجره دل را،

یک شبه تاوان پس دادن و

                             جان دادن.

گناهی از این عظیم ترک اینک ،

مرگ تدریجی خواص است ،

با گردن آویز سیگار.

 

و بازخواست،

فردا روز، آئینه تمام سستی های مکرر است.

و همچنان دل،

فانوسی محتمل در کوره راه تشویش،

که اینک فرسوده از غبار و خاکستر مردگان،

ز همین رو است شاید که شیشه شکسته اش مکدر است.

 

تاریک را لمس کردن از در بی چراغی،

نه که ظلمتی ذاتی جاری بر این کوچه بی انتها.

و انبوهی شغالان فانوس به دست ،

در کج راهه های تبلیغ و دین،

گام برداشتن را چنان سخت می نماید ،

که خزیدن در گوشه تنهایی را.

 

و خورشید،

 تنها بازمانده ستارگان یونانی این عصر،

از چه رو تافته از رخ تفته بر نمی تابد،

حکمتی است پوشیده شاید!!!!

پهنای عمر کوتاه

 

 

باریک ،

بسان فرضیه کمربند فرضی زمین،

گرداگرد خود چرخیدن از بهر هیچ،

نازک وبی انتها و بی هدف.

شاید که نه من اینگونه که تمامی همزادان ناهمسانم از این دستند.

 

طول زندگی را پیمودن،

بی هیچ توقفی شاید و هماره پای کوفتن بر جا پای گذشتگان.

طول بی عرضش را شاید پیمودن از در اجبار،

مشقی است که همگان اینک از برند!!!

و گهگاه کمی ضخیمتر ،

به اندازه کلفتی دو خط.

 

ترک زندگی خطی ،

وپای در جاده عریض منتهی به آمال نهادن ،

تجویزی است یکه،

که یکایک ابرار پیشین پیموده اند.

 

پهن باش ،

جاده باش،

جاده ای از بیابان سردرگمی و تشویش وشک،

به دریاچه ای شاید،

یا دریایی آرام .

 

پهناور باش،

دریا باش،

وعرض زندگی ات بر تمامی موجودات بگستران،

تا زیستگاهی شود ،

پر از خوبیها و بدیها شاید.

از طول بی هدفش بکاه ،

عریض باش،

اقیانوس باش.  

 

آن لحظه که پیشانی مادر را بوسیدم ،

گستراندم هر آنچه را در این قفس،

سالیان دراز محبوس است.

و یا آن دم که پای تک شمعدانی روی چینه را خیساندم.

و شاید،

آن لحظه که آخرین سیگار را خاموش خواهم کرد،

از همیشه گسترده تر باشم.

 

گسترده باش،

بسان فرش طبیعت،

در آرزوی آن روز بارانی،

مشتاق!!!