بیاموز.
آموختن را بیاموز.
در نا متناهی ظلمات سوختن ،
افروختن را بیاموز.
چکیدن را،
و شاید ریختن چون زلال آب
بر لبان خشک تشنه ای.
چکیده شدن از نیاز
وخالی شدن را هر از گاه بیاموز.
بیاموز
آموزش را بیاموز.
در نهایت بدی ،
نیک را بیاموز،
و بیاموز به دیگر بدان.
رحم را بیاموز ،
و بیاموزبه ددان .
تیمار باش .
بیمار را تیمار،
و زخم را مرحمی باش ،
که عفونت را حتی،
به جان در بر کشی شاید.
بودن را بیاموز،
شدن را بیاموز،
بیاموز چگونه بودن را به دیگران،
و چگونگی شدن را به هنگام نبودن.
در پایان راه سر آغاز باش ،
یأس را بکش،
امید را بیاموز،
رسالتت ،
آری شاید ازاین گونه به انجام رسد.
شاید معجزتی ازاین بالا تر اکنون ،
اطعام کودکی است، گرسنه.
و شاید ...
شاید قلب تبنده ات در سینه دیگری ،
پس از مرگ ،
آئینه تمامی ارزشها باشد،
شاید.
چالش ایمان و فرسایش دین،
و تمامی مقدسات دست آویز متدینین بحران زده،
کهنگی گناه ماسیده بر پنجره دل را،
یک شبه تاوان پس دادن و
جان دادن.
گناهی از این عظیم ترک اینک ،
مرگ تدریجی خواص است ،
با گردن آویز سیگار.
و بازخواست،
فردا روز، آئینه تمام سستی های مکرر است.
و همچنان دل،
فانوسی محتمل در کوره راه تشویش،
که اینک فرسوده از غبار و خاکستر مردگان،
ز همین رو است شاید که شیشه شکسته اش مکدر است.
تاریک را لمس کردن از در بی چراغی،
نه که ظلمتی ذاتی جاری بر این کوچه بی انتها.
و انبوهی شغالان فانوس به دست ،
در کج راهه های تبلیغ و دین،
گام برداشتن را چنان سخت می نماید ،
که خزیدن در گوشه تنهایی را.
و خورشید،
تنها بازمانده ستارگان یونانی این عصر،
از چه رو تافته از رخ تفته بر نمی تابد،
حکمتی است پوشیده شاید!!!!
باریک ،
بسان فرضیه کمربند فرضی زمین،
گرداگرد خود چرخیدن از بهر هیچ،
نازک وبی انتها و بی هدف.
شاید که نه من اینگونه که تمامی همزادان ناهمسانم از این دستند.
طول زندگی را پیمودن،
بی هیچ توقفی شاید و هماره پای کوفتن بر جا پای گذشتگان.
طول بی عرضش را شاید پیمودن از در اجبار،
مشقی است که همگان اینک از برند!!!
و گهگاه کمی ضخیمتر ،
به اندازه کلفتی دو خط.
ترک زندگی خطی ،
وپای در جاده عریض منتهی به آمال نهادن ،
تجویزی است یکه،
که یکایک ابرار پیشین پیموده اند.
پهن باش ،
جاده باش،
جاده ای از بیابان سردرگمی و تشویش وشک،
به دریاچه ای شاید،
یا دریایی آرام .
پهناور باش،
دریا باش،
وعرض زندگی ات بر تمامی موجودات بگستران،
تا زیستگاهی شود ،
پر از خوبیها و بدیها شاید.
از طول بی هدفش بکاه ،
عریض باش،
اقیانوس باش.
آن لحظه که پیشانی مادر را بوسیدم ،
گستراندم هر آنچه را در این قفس،
سالیان دراز محبوس است.
و یا آن دم که پای تک شمعدانی روی چینه را خیساندم.
و شاید،
آن لحظه که آخرین سیگار را خاموش خواهم کرد،
از همیشه گسترده تر باشم.
گسترده باش،
بسان فرش طبیعت،
در آرزوی آن روز بارانی،
مشتاق!!!