یک شب...
جانوری هوشیار در گوشم گفت:
ما هرآنچه باید ،
یافتیم و رفتیم.
تو بمان و دنیای پر از نفت کش هایت .
در جواب می شد گفت:
ما هم بسیار یافتیم اما....
بایست ماند،
و از خوبیها لذت برد .
شرایط بدتری هم هست ،
شاید زندگی در دلفیناریوم...
و تکرار خاطره ها اینبار ،
تجسم خالی پوشالی است گُر گرفته از آتش هوس.
لهیب معجزت یاران اینک آری تنوره ای است،
سوزان.
و خرده نانهای زیر پا ،
ما حصل از این دست عشقهای فروزان.
از چرکآب دروغ خیس که می شوی ،
تازه،
جهنم اطرافت را در میآبی.....