باریک ،
بسان فرضیه کمربند فرضی زمین،
گرداگرد خود چرخیدن از بهر هیچ،
نازک وبی انتها و بی هدف.
شاید که نه من اینگونه که تمامی همزادان ناهمسانم از این دستند.
طول زندگی را پیمودن،
بی هیچ توقفی شاید و هماره پای کوفتن بر جا پای گذشتگان.
طول بی عرضش را شاید پیمودن از در اجبار،
مشقی است که همگان اینک از برند!!!
و گهگاه کمی ضخیمتر ،
به اندازه کلفتی دو خط.
ترک زندگی خطی ،
وپای در جاده عریض منتهی به آمال نهادن ،
تجویزی است یکه،
که یکایک ابرار پیشین پیموده اند.
پهن باش ،
جاده باش،
جاده ای از بیابان سردرگمی و تشویش وشک،
به دریاچه ای شاید،
یا دریایی آرام .
پهناور باش،
دریا باش،
وعرض زندگی ات بر تمامی موجودات بگستران،
تا زیستگاهی شود ،
پر از خوبیها و بدیها شاید.
از طول بی هدفش بکاه ،
عریض باش،
اقیانوس باش.
آن لحظه که پیشانی مادر را بوسیدم ،
گستراندم هر آنچه را در این قفس،
سالیان دراز محبوس است.
و یا آن دم که پای تک شمعدانی روی چینه را خیساندم.
و شاید،
آن لحظه که آخرین سیگار را خاموش خواهم کرد،
از همیشه گسترده تر باشم.
گسترده باش،
بسان فرش طبیعت،
در آرزوی آن روز بارانی،
مشتاق!!!
یک همیشه یک است . شاید در تمام عمرش نتواند بیشتر از یک عدد باشد اما بعضی اوقات می تواند خیلی باشد . یک نگاه . یک سرنوشت . یک خاطره . یک دوست
فرش تنهایی خود را گسترده ام
تا کجاست؟
نمی دانم
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود.
شعرت درد دل خیلی از اوناییه که فکر می کنن.فکر می کنن.
اما خوشبختانه تو اینجا فقط سوال مطرح نمی کنی که راه حل هم نشون می دی.
که به نظر من نقطه اوج شعرت هم هست.
آن لحظه که پیشانی مادر را بوسیدم ،
گستراندم هر آنچه را در این قفس،
سالیان دراز محبوس است
و این فوق العاده است.
دلمشغولیهات و قلمت رو جدی بگیر.
برات آرزوی موفقیت می کنم.
گسترده باش،
بسان فرش طبیعت،
در آرزوی آن روز بارانی،
مشتاق!!!
از بعضی چیزها نمی توان سر درآورد اما به حدس و گمان هم نمی شود به جایی رسید
قسمت بیست و یکم خاطرات حوا رو گذاشتم میدونم منتظر بودی پس زود بیا
پهناور یباش
دریا باش...
خیلی زیبا بود
نمیدونم چی بگم
درسته
اره
همش درسته
متنت خیلی محکم بود
مثل یک سیلی
امیدوارم خودت هم بتونی بهش عمل کنی
بهم سر بزن
salam besyar ziba bud. khoshhal misham be manam sar bezanid shad bashid
با چشمهایت شعر می گویی
با دهانت
و با انگشتانی که لا به لای شعر...
سلام من برگشتم تصمیم گرفتم بمونم پس بدو بیا آپما بخون
البته سنگ پائین نمی آید اما چرا چنین به نظر می رسد؟ فکر می کنم از خطای باصره است!
قسمت بیست و دوم خاطرات حوا رو گذاشتم بدو دیر نکنیا منتظرم
بدان ای دوست،می دانم
برایم دسته گلهای ترانه را
ز باغ قلب پر مهرت
تو می چیدی
و با لبخند و با بوسه
برایم می فرستادی
کنون من سخت بی تاب
امدنت را لحظه شماری میکنم[گل]
خوب بود ولی بعضی جاهاش تو ذوق میزد مثلا اینجاش:
پهن باش ،
جاده باش،
جاده ای از بیابان سردرگمی و تشویش وشک،
به دریاچه ای شاید،
یا دریایی آرام .
زیادی مثل یه نصیحته
یه چیزی تو همین مایه ها منظورمه دیگه.خودت بفهم