باز هم آتش به جانم اوفتاد
تا بدانجا که دگر از نور آن،
تا ته دنیای بی معنی عدل و
آشنا با ظلم وبیداد وفغان را
می توانم دید زد.
دست بر بالای ابرو
چون عقاب بال گسترده به بالای درختی خشک
بایدم آن دورها را بنگرم.
وای بر ما مردمان مسلم
مؤمن به ذات
بی رگ از خوک کم تر
کودکی آن دورها
با فجاهت مرده است.
پوستش تیره بسان آسمان شب
ولی روشن ترک چون ماه،کز غم تیره است.
آن چنان پستان مادر را به لب دارد
که گویی سالهاست
لب به چیزی ترتراز اشک یتیمان بلادش،
یا که خون ممتد جاری به تاریخ فلک،
نسپرده است.
آری آری مرده است.
مادرش نیز این چنین است انگار.
سر کم موی خودش را بر در پشت سرش چسبانده است.
اگر او زنده است،
دل در هوس ساقی باقی دارد.
وگر او زنده است،
نفرین عمیق ابدیّت را انفاق نموده است،
به آنانکه نکردند انفاق.
یا به آنانکه شبی را راحت،
بی که اشکی ز سر حزن بریزند،
در بر معشوقهاشان خفتند.
زیر لب با خود خونین جگرو
کودک خونین دهنش،
با غم و شکوه و اندوه ز بیداد زمان می خندد!
می گوید:
"خنده را گفتند بر هر درد بی درمان دواست.
صبر،
صبر نیز آیا چنین است؟
یا که بیهوده به امّید دوای خویش،
صبر را ره توشه راهم نمودم .هان؟"