امسال بهار دلمان گلگون است
آلام فراغ از دو صد افزون است
رنگ از بر و روی ماهی سرخ پرید
در سفره به جای سبزه جام خون است
پ.ن.: دلم گرفته.....
دستان کودکی فال فروش،
و سوق دوباره به زباله دان ذهن.
گاهی کودک،
تنها تفاله جامانده از یک عشقبازی است ،
زیر پل.
انگار باید فال خرید.
مطمئن باش این جبر است.
از کودک فال فروش باید فال خرید.
پ.ن.: نمی تونم بنویسم. انگار هر چی به ذهنم میاد دروغه.
هزاران باریک موازی ،
و گاه منقطع.
خاکستریهای برآمده در انبوه سبز،
یادآورد صبح است ،در مهیب جنگل،
و خنکای مه، بر بلندای تپه.
در خم و پیچ دهلیزهای پر آب،
شب فرا می رسد از پشت ،
با خنجری در کمر.
در تک تک لحظات جریان دارد ترس .
آنک صدای شره آبشار و ملایمت نسیم ،
بر گونه زخمی.
سرانجام،
زرد آتش،
طیف امید است در سبز تاریک....
یک نفر اینبار،
می خواند ندایی را که نخستین است.
یک بار و شاید یک بار برای همیشه،
می خواند سرود نخستین را که پدر هم بی غرض فریاد کرد:
"نه بهشت به انضمام قدغن،
که زمین به انضمام آزادی"
او می خواند سرود سر آغاز پدر را .
و در پس پشت نگاهش،
یک فریاد موج می زد:
" آی داروغه ،
بهشت جولانگاه ممنوعیت بود.
اینک ،
اینجا زمین است.
و زمین یعنی آزادی! "
پ.ن.: شاید این فقط یک فریاد باشد...اما...ایکاش جنبه ها اونقدر زیاد می شد
که این به یک اصل تبدیل می شد.